همیشه فکر نکن تا ابد خوش حال میمانی
گاهی همچون زمین خواهی خورد که دیگر قادر به بلند شدن نخواهی بود.
داستانهای عاشقانه، کجای این دنیا واقعی بودند؟
تنها دروغ های شیرینی بودند که به انها دل خوش کرده بودیم.
دل خوش کرده بودیم تا از این سیاهی حقیقی رها بشویم.
دریغ از دانستن آنکه حتی همان داستان های عاشقانه هم،گاهی سرشار از خون و قتل هستند. خونهایی که چه بیگناه و چه با گناه،بر زمین های دنیای داستان ها می چکن. اما اینبار برای من، توی داستان نبود.
بلکه درست در مکانی بود که میخواستم بیشتر از قبل به عشق داستان ها ایمان بیاورم.
گویی در حال غرق شدن در عاشقانه هایشان بودم.
اما الان به سیاهی برگشتم. اکنون می دانم….
بدون هیچ داستان عاشقانه ای، تقدیر نهایت این جادهی پر پیچ و خم ایستاده است.
بدون عشق، مقصدی که همیشه از پیش تعین شده!
به راستی فکر کن که دستهایت را بسته اند؛ چشمهایت در اسارت بندهای پارچه هستند و قادر به دیدن نمیباشند. ناتوان و عاجز از درکموقعیتی هستی که در آن غرق شده ای!
نمیبینی، ولی حس می کنی. اما قادر به حل معماهای اطرافت نیستی و چهقدر زجرآور است گنگی در میان آن حجم از معماهای زندگی... ناچار از اجباری که قلبت بهت فشار می آورد، بی خبر از دلیل واقعی قتل های اطرافت تنها باید به دنبال قاتلش بگردی و بی دلیل قضاوت گوی آن ها باشی...
واقعا این حقیقت زندگی است؟ یا من در باتلاق دروغینش گیر افتاده ام و خود از آن آگاه نیستم. به راستی کدام؟
به عنوان اولین رمانی که منتشر شده. بهترینش انتخاب شده و من از خوندنش لذت بردم🫠❤
خیلی ممنون از نظر بسیار زیباتون امیدوارم رمان های بعدیمون که به زودی آپلود میشه رو هم بتونین بخونین و با نظرتون مارو دلگرم کنین🌹