چشمانش، سوزانتر از خورشید و لبخندش، افسونکنندهتر از هر عشقی!
الههای که لمسش او را لرزاند و وجودش او را مالامال ازدلدادگی کرد.
عشقی که باعث پرواز و مرهم زخمها و پیلههای وجودششد.
زبانش از آن همه زیبایی قاصر و مغزش پر از خاطراتِ دلکُشِ دلبندش شد..
عشق خانمان سوزی که…
که او را اسیر بند و گرفتاری کرد.
بیآنکه بداند، عاشق ممنوعه ترین آدم دنیا شد و در آخراین خودش بود که آفرودیتش را نابود کرد.
قلبم اکریلی شد با خوندنش🥺