خدا میگوید:
نگو بدون آن نمیتوانم زندگی کنم.
تو را بدون آن هم زنده نگه میدارم.
و فصل عوض میشود
شاخه درختانی که سایه میافکنند خشک می شوند
صبر لبریز میشود.
یار را که جان و دلت بود، غریبه میشود.
و ذهنت متعجب میشود
دوستت تبدیل به دشمن میشود.
دشمن برمیخیزد و تبدیل به دوستت میشود.
دنیای غریبی ست
هر چیزی را که میگویی نمیشود اتفاق میافتد
میگویی نمیاُفتم، میاُفتی، سقوط میکنی.
میگویی غافلگیر نمیشوم، غافلگیر و متعجب میشوی
عجیب ترینش هم این است که،میگویی مُردم، اما باز هم زنده میمانی…
مگه میشه تو یک رمان هم از ژانر طنز استفاده کرد و هم تراژدی؟ هنوز نخوندم و امیدوارن قشنگ باشه. موفق باشید