



نیازی مبهم به چیزی داشت که احساسش میکرد؛ اما نمیدانست آن چیست و دقیقاً در کدام سمت قرار دارد؟! مانند لحظهای که به سیاهیِ لابهلای ستارگان خیره میشود و میداند در آن فضا ستارهای هست که دیده نمیشود. تمامِ وجودش در تمنای ستارهای ناپیدا بود.
ستارهای که فقط برای او بود؛ اما انگار هیچ چیز نبود!
شاید هم چیزی وجود داشت؛ اما آن انبوهِ سیاهی که از دنیای ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن میشد که آن را ببیند.
شاید باید بالهایش را باز و به سمت روشنایی پرواز میکرد. به سمتِ خورشید، به سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند… .









