گاهی آنقدر به دست بقیه مسخره میشوی که تحملت تمام میشود.
آن ها هرگز فکر نمیکردند که ممکن است با حرف هایشان، من تبدیل به من بشوم!
از زنجیر و حسار حرفهایی که آن ها دورم انداختند ازاد بشوم! آری... بخاطر آن ها است که من به من تبدیل میشوم! چه میشود مگر؟ فقط گویی که قرار است، عصیانگر باری دگر برخیزد!
در این جهان امگاورس، آنها من را به یک امگای بدبخت و تنها تبدیل کردند، امگایی که در نفرت و غم غرق شد، اما یک روزی به آن ها ثابت می کنم که من فقط من نیستم! برای آخرین بار می گویم، من را دست کم نگیرید!
می پرسند من کی هستم؟ لابد نژاد برتر! اما خیر، پاسخ سخت نیست، کافی است بگویید او، او است. هه بله! من خودم هستم. من، من هستم!
به راستی فکر کن که دستهایت را بسته اند؛ چشمهایت در اسارت بندهای پارچه هستند و قادر به دیدن نمیباشند. ناتوان و عاجز از درکموقعیتی هستی که در آن غرق شده ای!
نمیبینی، ولی حس می کنی. اما قادر به حل معماهای اطرافت نیستی و چهقدر زجرآور است گنگی در میان آن حجم از معماهای زندگی... ناچار از اجباری که قلبت بهت فشار می آورد، بی خبر از دلیل واقعی قتل های اطرافت تنها باید به دنبال قاتلش بگردی و بی دلیل قضاوت گوی آن ها باشی...
واقعا این حقیقت زندگی است؟ یا من در باتلاق دروغینش گیر افتاده ام و خود از آن آگاه نیستم. به راستی کدام؟