



يك قتل مى تواند همه را در بهت و ترس فرو ببرد. تن و بدن همه را مى لرزاند و آن ها را اسير افكارشان مى كند؛ اما به جز یک نفر! به جز يك نفرى كه خودش با احساسات قلبى اش مبارزه كرده و دستش را الودهی خون كرده است. ولى در بين آن همه جمعيتى كه در ترس خود فرو رفتهاند يك نفر ساكت نمینشيند. آيا كسى كه در درونش با عشقش مبارزه كرده از خونريز ترس دارد؟


به راستی فکر کن که دستهایت را بسته اند؛ چشمهایت در اسارت بندهای پارچه هستند و قادر به دیدن نمیباشند. ناتوان و عاجز از درکموقعیتی هستی که در آن غرق شده ای!
نمیبینی، ولی حس می کنی. اما قادر به حل معماهای اطرافت نیستی و چهقدر زجرآور است گنگی در میان آن حجم از معماهای زندگی... ناچار از اجباری که قلبت بهت فشار می آورد، بی خبر از دلیل واقعی قتل های اطرافت تنها باید به دنبال قاتلش بگردی و بی دلیل قضاوت گوی آن ها باشی...
واقعا این حقیقت زندگی است؟ یا من در باتلاق دروغینش گیر افتاده ام و خود از آن آگاه نیستم. به راستی کدام؟



























